داستان و دلنوشته

ساخت وبلاگ
کسی اینجا زود پیر شده است، کسی که در امتداد شن های به ساحل نرسیده و چشم های خیره شده به راه بوی نا گرفته گرفته است. دیگر نیامدی هم نیا، فقط به باغبان بگو: درخت سیب را سیراب نگه دارد. و به مهتاب نامه بده که شبها حول و حوش درخت را بیخیال شود... داستان و دلنوشته...
ما را در سایت داستان و دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : م.دهقان dahstanalma بازدید : 268 تاريخ : سه شنبه 31 تير 1393 ساعت: 0:18

من چشم خوردم مادرم چشم، اسپندهایت را دیگر بر هرم اتش حرام نکن، و بر این سوخته دل نرم تر از خاکستر اشک مریز. که ایام را اینچنین تلخ ساخته اند برایم عروسکها، و بظاهر مهربانان که کمی بیشترند. من چشم خوردم مادرم چشم... داستان و دلنوشته...
ما را در سایت داستان و دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : م.دهقان dahstanalma بازدید : 249 تاريخ : يکشنبه 22 تير 1393 ساعت: 15:52

 

تمام فلسفه و اندیشه ی من برای بودن،

نبودن است...

داستان و دلنوشته...
ما را در سایت داستان و دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : م.دهقان dahstanalma بازدید : 241 تاريخ : شنبه 21 تير 1393 ساعت: 14:41

 اهل ماکوندو نیستم اما

        صد سال میشود که تنهایم

                      کسی نیست بدزدد تنهایی ها را؟؟؟

داستان و دلنوشته...
ما را در سایت داستان و دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : م.دهقان dahstanalma بازدید : 265 تاريخ : شنبه 21 تير 1393 ساعت: 14:39

تعجبی ندارد که تو را لابه لای واژه هایم روی کاغذ می گذارم؛

 از دفترم که بیرون می آیی؛ کاغذ ها سفید می شوند و روزگارم سیاه...

داستان و دلنوشته...
ما را در سایت داستان و دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : م.دهقان dahstanalma بازدید : 207 تاريخ : شنبه 21 تير 1393 ساعت: 14:38

       شعرهایم همان حرفهایست که تو با سکوتت می گویی؛

                                    یک پلک بیشتر نگاهم کن!

                                     شعر آخرم ناتمام مانده ...

 

داستان و دلنوشته...
ما را در سایت داستان و دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : م.دهقان dahstanalma بازدید : 214 تاريخ : شنبه 21 تير 1393 ساعت: 14:38

 داستان کوتاه

شکار لحظه ها

حالا وقت خوابیدن نیست .دیگر یواش یواش دوستات از دانشگاه بر می گردن .  بلند شو به دست وصورتت آب بزن  ، لباسا تو عوض کن تا با هم بریم بیرون  مثه همون زمان که تازه با هم آشنا شده بودیم . یادت می یاد ؟ 

دیگه فیلمی نمونده بود که توی سینما باشد وما ندیده باشیم  ونمایشگاهی نبود که ازش سر درنیاریم . خب تو عاشق فیلم بودی ومن عاشق عکس .

پاشو دیگه دختر . شاید اگه هر کسه دیگه ای توی این حالت ببیندت فکر کنه مردی . اما من  که می دونم داری فیلم بازی میکنی . خوب  رفتی تو نقشت! آفرین ، چشمهای نیمه باز وخمیده بدون پلک زدن ، دراز کشیده کف سالن، خون جمع شده زیر سر واز دماغ ودهن بیرون زده . نفست رو چه جوری آنقدر حس کردی  شیطون ؟ هان ؟

فقط حیف که اگه الان ازت عکس بگیرم همه فکر می کنن واقعا با هم بحث کردیم ومن  هولت دادم وتو سرت خورده به لبه ی پله و مردی، و گرنه اینکارو می کردم تازه کلی دختر وپسر جمع می شد دورم راجع به هنر عکاسی وشکار لحظه ها با هم بحث می کردیم . یادته با خودت هم همین جوری آشنا شدم، اون روز با بچه های دانشکده هنر اومده بودین گالری، آنقدر راجع به عکس وعکاسی سوال کردی که کم بود با پشت دست بزنم تو دهنت .

نه ،  شوخی کردم . نمی زدم .راستش  بدم هم نمی اومد به خاطر همین  همه ی بازدید کننده ها را دست به سر می کردم الا تو ...

بعد هم روزای بعد آنقدر اومدی که تا دیگه به جای فاتحی شده بودی پریسا . منم مجبور  شدم یه سیم کارت وگوشی دیگه واسه ی تماس با تو بخرم . البته خدا رو شکر که خونه دانشجویی داشتین  وگرنه من یه لا قبا رو چه به  دوتا زن گرفتن ودوتا خونه اجاره کردن ؟ اونم  یه دائمی و یه صیغه ای .

عزیزم من سردمه، لرز کردم  پاشو یه دوری با هم بزنیم بعد هم میریم آزمایشگاه اگه حامله بودی سقطش می کنیم اگر هم نبودی خب دیگه بحث ودعوایی نداریم .

 داستان کوتاه

شکار لحظه ها

حالا وقت خوابیدن نیست .دیگر یواش یواش دوستات از دانشگاه بر می گردن .  بلند شو به دست وصورتت آب بزن  ، لباسا تو عوض کن تا با هم بریم بیرون  مثه همون زمان که تازه با هم آشنا شده بودیم . یادت می یاد ؟ 

دیگه فیلمی نمونده بود که توی سینما باشد وما ندیده باشیم  ونمایشگاهی نبود که ازش سر درنیاریم . خب تو عاشق فیلم بودی ومن عاشق عکس .

پاشو دیگه دختر . شاید اگه هر کسه دیگه ای توی این حالت ببیندت فکر کنه مردی . اما من  که می دونم داری فیلم بازی میکنی . خوب  رفتی تو نقشت! آفرین ، چشمهای نیمه باز وخمیده بدون پلک زدن ، دراز کشیده کف سالن، خون جمع شده زیر سر واز دماغ ودهن بیرون زده . نفست رو چه جوری آنقدر حس کردی  شیطون ؟ هان ؟

فقط حیف که اگه الان ازت عکس بگیرم همه فکر می کنن واقعا با هم بحث کردیم ومن  هولت دادم وتو سرت خورده به لبه ی پله و مردی، و گرنه اینکارو می کردم تازه کلی دختر وپسر جمع می شد دورم راجع به هنر عکاسی وشکار لحظه ها با هم بحث می کردیم . یادته با خودت هم همین جوری آشنا شدم، اون روز با بچه های دانشکده هنر اومده بودین گالری، آنقدر راجع به عکس وعکاسی سوال کردی که کم بود با پشت دست بزنم تو دهنت .

نه ،  شوخی کردم . نمی زدم .راستش  بدم هم نمی اومد به خاطر همین  همه ی بازدید کننده ها را دست به سر می کردم الا تو ...

بعد هم روزای بعد آنقدر اومدی که تا دیگه به جای فاتحی شده بودی پریسا . منم مجبور  شدم یه سیم کارت وگوشی دیگه واسه ی تماس با تو بخرم . البته خدا رو شکر که خونه دانشجویی داشتین  وگرنه من یه لا قبا رو چه به  دوتا زن گرفتن ودوتا خونه اجاره کردن ؟ اونم  یه دائمی و یه صیغه ای .

عزیزم من سردمه، لرز کردم  پاشو یه دوری با هم بزنیم بعد هم میریم آزمایشگاه اگه حامله بودی سقطش می کنیم اگر هم نبودی خب دیگه بحث ودعوایی نداریم .

داستان و دلنوشته...
ما را در سایت داستان و دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : م.دهقان dahstanalma بازدید : 232 تاريخ : شنبه 21 تير 1393 ساعت: 14:37

خودکارم سل دارد،

چندیست سرفه های خشکش قرمز است. 

داستان و دلنوشته...
ما را در سایت داستان و دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : م.دهقان dahstanalma بازدید : 241 تاريخ : شنبه 21 تير 1393 ساعت: 14:36

آدم نمیشوم حوا

پس بگو سیب که از لبخندت میوه ی ممنوعه بردارم...

داستان و دلنوشته...
ما را در سایت داستان و دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : م.دهقان dahstanalma بازدید : 209 تاريخ : شنبه 21 تير 1393 ساعت: 14:35

 هر روز ودر هر احوال پرسی  فدای هم می شویم ;

وباز هستیم 

برای احوال پرسی بعد 

تاریخ تکرار می شود یا دروغ ؟ 

داستان و دلنوشته...
ما را در سایت داستان و دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : م.دهقان dahstanalma بازدید : 222 تاريخ : شنبه 21 تير 1393 ساعت: 14:33

سایه ام را کنار سایه ات در کوچه دیدم

دلم فریاد زد

خوش به حال سایه ها

داستان و دلنوشته...
ما را در سایت داستان و دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : م.دهقان dahstanalma بازدید : 209 تاريخ : شنبه 21 تير 1393 ساعت: 14:32

من تنهایم را در آغوش می گیرم

وتو بی کسی ات را   

 و تکرار می شوند در تخت یکنفره همه مردم

شاید سالها بعد

مجری مرد اخبار با شکم آبستن بگوید:

در جنگل های کشور

یک زن دیده شده که از مردی باردار است

سپس اهی بکشد وادامه دهد:

البته نسلشان روبه انقراض است.

جای نگرانی نیست !!!

داستان و دلنوشته...
ما را در سایت داستان و دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : م.دهقان dahstanalma بازدید : 189 تاريخ : شنبه 21 تير 1393 ساعت: 14:31

اکنون این نگاه سرد

می بردم به عمق سکوت پس از سکوت

به ژرفای یکی بود هایی که میدانم  نبود

حالا هی بنشین برایم جوراب و کلاه بباف  

و بگو دوستم داری

آری،این بهترین تهدید است...

 

 

داستان و دلنوشته...
ما را در سایت داستان و دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : م.دهقان dahstanalma بازدید : 194 تاريخ : شنبه 21 تير 1393 ساعت: 14:30

دلم پر است از ادمها ادمهایی که هی میروند وهی برنمیگردند و یادشان را جا میگذارند برای عذاب لحظه هایم

داستان و دلنوشته...
ما را در سایت داستان و دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : م.دهقان dahstanalma بازدید : 253 تاريخ : شنبه 21 تير 1393 ساعت: 14:28

تاریخ را باید پاکنویس کرد؛ مگر می شود قبل از دیدن تو زندگی کرده باشم؟؟؟ داستان و دلنوشته...
ما را در سایت داستان و دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : م.دهقان dahstanalma بازدید : 246 تاريخ : دوشنبه 16 تير 1393 ساعت: 20:08

داستانک به جهنم،همه شان بروند به درک...برای من همانقدر ارزش دارند که از روی کفشهایشان بشناسمشان و بدانم کی کدامشان کنفرانس دارند تا با سوال پشت سوال گیجشان کنم و بهشان بخندم. همه شان سر تا پا یه کرباسند.می ایند و اظهار دوستی میکنند،ادای عاشقها را در می اورند وقتی هم که از سیر می شوند همه ی حرفها و قولهایشان را زیر پا می گذارند و میروند.تلفنشان را هم خاموش میکنند.مرده شورشان را ببرند. حالا هم همه چیز زیر سر این پسره حمیدرضاست،هر روز یکی از همپیالگی هایش را میفرستد تا به بهانه جزوه و درس و امتحان هم که شده من را به سمت خودش بکشد.یکی نیست بگوید:پسره ی احمق اگر واقعا ریگی به کفشت نیست چرا خودت پا پیش نمیگذاری؟چرا خواستگاری نمیکنی؟ بعضی وقتها دلم میخواهد یه سیلی گرم مهمانش کنم.شاید اینطور سر عقل بیاید... داستان و دلنوشته...
ما را در سایت داستان و دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : م.دهقان dahstanalma بازدید : 290 تاريخ : دوشنبه 16 تير 1393 ساعت: 20:04

داستان کوتاه سرنگ اضافی ساعت هفت صبح سر خیابان منتظرت بودم تا تو بیایی و با هم برویم.به کجا؟این که مهم نبود فقط اینکه با هم باشیم برایمان کافی بود حالا میخواست جمشیدیه باشد یا دربند،پرواز باشد یا دانشجو،لاله باشد یا فشم.اما انصافا درکه بهشتی بود بهشت... چقدر روی آن تنه درخت نشستم و تو روی پاهایم بودی؟ساعتها نگاهمان را به هم گره میزدیم و با صدای آب رود کنارمان بدون انکه لبهایمان بجنبد عاشقانه هایمان را در وجود هم خالی میکردیم. آخ که اگر دل و روده مان از گرسنگی به هم نمی پیچید متوجه نمیشدیم که نزدیک غروب شده و باید از بهشت برگردیم. بعد هم توی مترو علی رغم وجود صندلی خالی می ایستادیم تا وقتی شلوغ شد بتوانم در اغوشت بگیرم. قرار ملاقاتهایمان را طوری ترتیب میدادیم که هر هفته دو روز کامل با هم باشیم اما این دو روز در برابر باقی روزها ثانیه بود در مقابل سال. تا همین شنبه که مجبور شدم توی کمتر از دو دقیقه ببینمت آنهم جلوی در خانه تان. -هوس دریا کردم مهران،اما زود برمیگردم. توی چشمات خیره شدم. -مممژده تتتته چشچشمای تو ددددریاست ،دددریا رو میمیمیخوا چکار؟ نوک انگشتات رو کشیدی زیر چشمام. -اگه چشم من دریا داره چرا ساحل تو خیسه؟ تازه فهمیدم که نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم -میمیمیترسسسسم مممممژده! -از چی؟من که نمیرم بمونم عزیزم.اصلا قرارمون اخر هفته بهشت درکه.خوبه؟ میدونستم به خاطر اینکه کسی از خانوادت تهران نمی مونه مجبوری بری. بعد تو سریع رفتی تو خونه.حتی فرصت ندادی جواب بدم. درست نبود که من زیاد اونجا بایستم نشستم پشت فرمون و حرکت کردم.چه رانندگی؟انقدر تو مسیر چشمام بارید که کم مانده بود یه پسربچه را زیر بگیرم. آن شب تو پیام داده بودی:چهارشنبه درکه یادت نره! اما زور قرص خوابهایم آنقدر زیاد بود که نتوانستم جوابت را بدهم تا صبح که گوشی تو خاموش شد. حالا اینجا هستم مژده،کنار تو.راستش نتونستم خودم رو به دریا برسونم تا مثه تو...اما چند بسته قرص خواب، تیغ موکت بری و سرنگ با خودم آوردم که هر طور شده امشب کنار تو باشم.مگه خودت نمیگفتی تنهایی وحشتناکه.دارم میایم بهشت و درکش فرقی به حالم نمی کند. تقدیم به مهربانی شما داستان و دلنوشته...
ما را در سایت داستان و دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : م.دهقان dahstanalma بازدید : 251 تاريخ : دوشنبه 16 تير 1393 ساعت: 20:00

روی دسته و پایه مبل ها تصویر یک پرنده ی بزرگ شبیه به سیمرغ کنده کاری شده بود.همین تصویر را هم قاب گرفته به دیوار زده بودند و هم زیر شیشه ی میز عسلی دیده می شد. نه میز و صندلی بود نه فایلی و نه حتی قاب پروانه ی کسبی.هیچ چیز سر جای خودش نبود حتی قلب من که میخواست از سینه بیرون بزند.چقدر احقم! چطور می شود که شرکت بازرگانی توی پس کوچه باشد آنهم بدون هیچ تابلویی؟اصلا چرا ارباب رجوع دیگری اینجا نیست؟چرا صدایم نمیکنند توی اتاق؟چرا؟چرا؟چرا؟ و هزار چرای دیگر که افتاده بود به جانم... درد هم وقت گیر اورده بود ودست گذاشته بود روی شقیقه هایم.بدتر از همه اینکه میترسیدم حرفی بزنم یا سوالی بپرسم که دم غروبی توی ذوقشان بخورد و استخدامم نکنند.اشتباه کرده بودم،باید ادرسش را توی خانه میگذاشتم که مجتبی بداند کجا میروم شوهرم است اگه میفهمید نمیگذاشت تنها بیایم،حداقل اکرم را همراهم میفرستاد.آینه را از توی کیفم در اوردم.این که رنگ به صورت نداشتم جای خود راستش چشمانم هم اماده ی باریدن بود. اگر بلایی سرم می اوردند که میفهمید؟همه اش یک شماره ی موبایل اعتباری ازشان داشتم.که شاید از همین حالا هم پرتش کرده باشند توی جوی آب. توی همین وحشتها و میان سکته و غش بلاتکلیف بودم که از اتاق صدایم کردند.بلند شدم دسته ی کیفم را روی دوشم انداختم و مثل نوزاد ها محکم توی بغلم فشردمش و دویدم.نمیدانم چرا کیفم را محکم چسبیده بودم.من که جز آینه و لوازم ارایشم چیزی در آن نداشتم. حیاط شرکت کذاییشان را چه وقت صندلی چیده بودند؟چه فرق می کرد؟من فقط باید میدویدم و فرار میکردم. هنوز به دم در نرسیده بودم که دستی مردانه از پشت شانه ی راستم را کشید.بالاخره گرفتنم.حدسم درست بود قرار نبود زنده از آنجا بیرون بروم.میترسیدم سرم را بالا بگیرم.توی دست چپ قاتل یک کیک شکلاتی بود که با خامه رویش نوشته بودند سالگرد ازدواجمان مبارک.نکند میخواستند من را جلوی پایشان قربانی کنند... مجتبی یک تکه ی کیک گرفته بود جلوی صورتم. _عزیزم چرا از حال رفتی؟من ترسناکم یا خونه ی جدیدمون؟ داستان و دلنوشته...
ما را در سایت داستان و دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : م.دهقان dahstanalma بازدید : 221 تاريخ : دوشنبه 16 تير 1393 ساعت: 19:58